من به توان n!

بعد از سخنرانی احمدی نژاد تحلیل های بسیاری شنیدم و خودم قلبا معتقدم تمام این اطوارهایی که این موجود در میاره فقط جهت جلب توجه است وبس ودر شگفتم از بی بی سی و اوباما و کلا رسانه های خارجی که اسباب شادی این مجنون رو با توجهات بیش از حد فراهم میکنند..

اما چیزی که هیچ کس از آن سخن نگفت و در این هیاهو گم شد

    هیچ کس نفهمید رییس جمهور! چقدر به وحشی بافقی علاقه دارد

برین سخنرانی ای قبلیش رو گوش بدین متوجه میشین من چی میگم!!

جدیدا دوستان در حاال تدارک برای مراسم روزایران «قدس سابق» هستند و تظاهراتی و راهپیمایی و..
ما که علاف هستیم می ریم باز چهارتا کلفتم از برادران بسیچ میشنویم ولی اگه تونستیم تظاهر به چیزی کنیم همین جا پست میزنم با عنوان»من شکرخوردم»
اگه تونستین این ملت رو از پای فارسی وان و تلویزیون بکشید تو خیابون من اسمم رو میذارم محمود احمدی نژاد..
اگه بیشتر از 100تا جمع شدیم به من بگو اسفندیار رحیم مشایی..

بابا بشناسید این ملت رو…اینا باید جو گیر شن تا یه حرکتی بزنن…الان جو فارسی وانه!..کی دیگه به…. هم جنبش رو حساب میکنه؟
پرید از کله شون بیرون…جناب کروبی…حضرت موسوی…شما اگه رهبر بودین این ملت رو میشناختین و همون موقع که تنور داغ بود می چسبوندین..الان دیگه عمرا…نکن مارو ضایع تو رو به مقدساتت…نکن!

    1. در ایران اسلامی علما خودشان حکومت نخواهند کرد و فقط ناظر و هادی امور خواهند بود. خود من نیز هیچ مقام رهبری نخواهم داشت و از همان ابتدا به حجره تدریس خود در قم برخواهم گشت.
    مصاحبه با خبرگزاری رویتر، نوفل لوشاتو، 5 آبان 1357
    در جمهوری اسلامی کمونیستها هم در بیان عقید خود آزاد خواهند بود
    مصاحبه با سازمان عفو بین الملل، نوفل لوشاتو، 10 نوامبر 1978

«حق با ایشون بود کاملا! ا فرمودن آزادی بیان دارند کجا از آزادی پس از بیان صحبت شد؟زیرکی به این میگن!

    در جمهوری اسلامی زنان در همه چیز حقوقی کاملاً مساوی با مردان خواهند بود.
    مصاحبه با روزنامه گاردین، نوفل لوشاتو، 1 آبان 1357
    در حکومت اسلامی رادیو، تلویزیون، و مطبوعات مطلقاً آزاد خواهند بود و دولت حق نظارت بر آنها را نخواهد داشت
    مصاحبه با روزنامه پیزا سره، نوفل لوشاتو، 2 نوامبر 1978
    در منطق اینها آزادی یعنی به زندان کشیدن مخالفان، سانسور مطبوعات و اداره دستگاههی تبلیغاتی. در این منطق تمدن و ترقی یعنی تبعیت تمام شریان های مملکت از فر هنگ و اقتصاد و ارتش و دستگاه های قانونگذاری و قضایی و اجرایی از یک مرکز واحد. ما همه اینها را از بین خواهیم برد
    سخنرانی برای گروهی از دانشجویان یرانی در اروپا، نوفل لوشاتو، 8 آبان 1357
    نه رغبت شخصی من و نه وضع مزاجی من اجازه نمی دهند که بعد از سقوط رژیم فعلی شخصاً نقشی در اداره امور مملکت داشته باشم. مصاحبه با خبرگزاری اسوشیتد پرس، نوفل لوشاتو، 17 نوامبر 1975
    دولت اسلامی ما یک دولت دموکراتیک به معنی واقعی خواهد بود. من در داخل ین حکومت هیچ فعالیتی برای خودم نخواهم داشت
    مصاحبه با تلوزیون NBC ، نوفل لوشاتو، 11 نوامبر 1978
    پی نوشت:الان همین رو داشته باشید من بعدا اضافه خواهم کرد به این لیست!…

محمود جان…عزیز دلم…قربون اون قد رعنات….ببین چه کردی که دیگه صدای حداد رو هم در آوردی؟ یکم رعایت کن دیگه!… آخه عزیز من ممه چیه؟ این حرفها چیه تو میزنی؟ حالا همون سبو و پیمانه چه مرگش بود؟ شیرین بیان ! تو که شوخی جدیت معلوم نمیکنه…حرف جدی میزنی این غربیها میگن یارو جوک گفت…لا اقل سکشوال حرف نزن پس فردا حرف در میارن میگن رییس جمهورشون منحرفه!!
حالا نگفتی؟ لولو ممه رو کجا برد؟ عجب ناکسیه این لولو!
محمود عزیزم… ما کم آوردیم دیگه یکی یکی چرت و پرت بگو…بابا مگه ما چقدر گنجایش داریم؟ هنگ میکنه…دیگه نمیکشیم..میفهمی؟

همین دیروز بود تصمیم داشتم یه چیزی تو مایه های نامه واست بنویسم که تو فعلا بذار ما کرم بفرستیم فضا انسان پیشکش… بگم محمود نازنینم با تصویب شدن طرح تحریم یکی ما بدبخت شدیم»البته دور از جون شما..خودمون رو میگم..ملت سرافراز صادر کننده گاز!» یکی هم شرکت هواپیمایی توپولف!
میخواستم بگم محمود قشنگم.. حالا انسان نفرستادیم فضا اشکال نداره…دیگه ضایع س تو فرودگاه های اوگاندا هم توپولف نیست! بیا و لطف کن خط تولید این هواپیمای ملی رو»سیمرغی..طوفانی..تندر 1388ای..تندیس همت مضاعفی حالا هر اسمی دوست داشتی بذار!» راه بنداز…مردیم اینقدر مردیم به خاطر سقوط توپولف! که ماجرای لولو و ممه رو راه انداختی..
من حدس میزنم این لولو از عوامل cia بوده که ممه رو از سازمان انرژی اتمی دزدیده و به آمریکا برده تا ازش اعتراف بگیره…اشکال نداره تو نگران نباش ممه هم مثل شهرام به آغوش دولت باز میگرده… حالا خوبه این حداد خودش رو «..» داد در مورد ممه حرفی نزنی اسرار مملکت روفاش کردیها!
محمود دور از شوخی…یک ذره…یک اپسیلون آدم باش…دیگه بچه نیستی…میگن یارو عقلش کمه ها! حالا از ما گفتن بود…تو این ضرب المثلهات یه تجدید نظر کن!

    واسه این پست کلی زحمات! به خودم دادم! نشستم با چه مشقتی کتاب ولایت فقیه و رساله خمینی رو خوندم تا یه نقد اساسی بنویسم و موارد ضد و نقیض صحبتهای خمینی رو ردیف کردم تا جلز و ولز موجودات مکتبی»البته بعضی هاشون!» در بیاد منم به رسم سابق کلی کیف کنم و احساس مبارزه و سرباز راه آزادی بودن و این خزعبلات بهم دست بده…
    ولی ازون جایی که زندگی نکبت بار ما آدمها سرشار از اتفاقات ریزو درشته یک حادثه من رو منصرف کرد…حدس میزنید چی شد؟ امام زمان رو تو خواب دیدم؟؟ به بیت رهبری راه پیدا کردم و مهرش به دلم افتاد؟ روح خمینی رو تو حالت خواب و بیداری دیدم که شفاعت می طلبه؟ ننچ!

    داشتم نیمرو درست میکردم و تخم مرغم سوخت!!
    الان عرض میکنم اینها چه ربطی به هم میتونه داشته باشه…

    خب داشتم میگفتم از قدیم گفتن دختر مال مردمه منم مثل همه دخترهای دنیا.. سرم رو انداخته بودم پایین و تو دلم به یکی از استادا ازون فحشا میدادم که به خاطر دختر بودنم از لذت بیان کردنش در جمع بی بهره شدم که ناگهان بقال محلمون آقا محسن منو دید!!
    احتمالا در اون لحظه با خودش گفته به به! عجب دختر خانمی! چه کمالاتی! چه نجابتی!چه سر به زیر!! آقای فلانی دستت درد نکنه که چه دست گلی تربیت کردی و ازین شرروررا!!
    اشتباه نکنید این آقا محسن ما همسن پدر بنده تشریف دارن…در اصل مارو برای گل پسرش نظر کرده بود….
    خلاصه که این بنده خدا شد خواستگار ما آقا محسنم که وضع مالیش توپ یه مغازه تر تمیز 4 واحد آپارتمان و ماشین و…
    در و همسایه بود که وساطت پسر آقا محسن روبه ما میکرد که آخه دختر جون پسر نجیب که به تو بیاد تو این دوره زمونه کمه…بیا پایین از الاغ شیطون .
    در این گیر و دار که آقا محسن اینا هی میگفتن می خوایم بیایم در خونتون و حرف بزنیم با باباتون و منم میگفتم نمیخوام بیاین و هی ازونا اصرار و از ما انکار یکی ازین خاله زنک های محل یک جمله فلسفی گفت… واقعا تکان دهنده بود…گفت دختر جون امسال شوهرنکنی سال دیگه! آخرش چی؟
    منم طی یک دودوتا چهارتای ساده دیدم با همه حماقتش راست گفت!
    بعد خودم رو با پسر آقا محسن تصور کردم: من با همه عشقم واسش قرمه سبزی می پزم وازون دامن گل گلی ها که احتمالا خوشش میاد میپوشم…اونم هی قربون صدقه م میره و واسم زن ایرونی تکه میخونه…منم عشوه خرکی میام و واسش تعریف میکنم صبح که مغازه بود چطوری مامانش جلو خواهراش سنگ رو یخم کرده و خواهر کوچیکش تو نونوایی منو دیده و جلو همسایه ها متلک بهم انداخته… اونم بهم قول میده پسرمون! که به دنیا بیاد ازین محل میریم و کوچه پایینی خونه میخریم تا مستقل باشیم… بعد منم با دلخوری جوراباشو در میارم وجای انگشت کوچیکش رو که سوراخ شده وصله میزنم و تو دلم خوشبختی یعنی یه مرد خیکی رو زمزمه میکنم… بعد پای بحثهای سیاسی که میشه با هم تفسیر خبر 20:30 می بینیم. پسر آقا محسن که خیلی هم روشنفکره میگه خدا نسل آخوندا رو برداره… منم براش میوه پوست میکنم و میگم خودتونو ناراحت نکنید آقا اینا حالا ها رفتنی نیستن… یا احیانا هوای گذشته کردم و از دهنم در میره که من سکولارم و پسر آقا محسن میگه قربون خانومم برم..لار تو کدوم استان بود تابستون ببرمت…منم یه دونه ازون خنده های شیرین تحویلش میدم و قربون شیرین زبونیاش میرم…بعد دوتایی می شینیم و آتش بس نگاه میکنیم..منم که عاشق محمد رضا گلزار…همه کتابهای داستایفسکی و چخوف و جمالزاده و …که اون گوشه افتادنم می برم انقلاب آبش میکنم به جاش مجموعه آشپزی نرگس خاله میخرم …میخوام واسه پسر آقا محسن سنگ تموم بذارم دیگه..!!
    حالا این پسر آقا محسن که بچه خوبیه…مشکلش تیپشه که یکم بیشتر از حد نرمال جوات! میزنه..
    آهان یادم اومد یک خواستگار دیگه م دارم… پسر دوست مامانم!
    بذار ازون براتون بگم …ازون پسر خوشگلاس که عشق دور دور کردن تو خیابون داره… میگن تازگی ها خواننده رپ هم شده!! تازه از ننه ش هم قهر نکرده!.. اونم پسر خوبیه فقط مشکلش اینه که یکم سوسوله ولی مامی جونش میگه زن بگیره درست میشه بچه م! به این شیطونیهاش نگاه نکنید دلش مثل دریاست…یه دل نه صد دلم عاشق شده… منم تو دلم میگم آی قربون بچه ت بری منم که خرم نمیفهمم واسه گندایی که بالا آورده میخوای زودتر زنش بدی!
    خلاصه خودم رو با پدرام»پسر دوست مامانم» تصور میکنم: دقیقا لنگ ظهر از خواب پا می شیم و سر اینکه کی غذای سگ رو بده با هم کل کل میکنیم.. نهار سوسیس تخم مرغ سوخته میخوریم و دوباره میخوابیم((چی؟ آقا پدرام شغلش چیه؟ اواا… شوهرم خواننده س دیگه! رپ میخونه! تازه از ننه ش هم قهر نکرده.!))
    داشتم میگفتم… عصری با هم میریم بیرون تا یه سر به دوستامون بزنیم و یه قلیونی دور هم بکشیم و یه پیک بزنیم و..»شوهرم خیلی اوپن ماینده و با کلاسه..اصلا با مشروب خوردن من مشکلی نداره!»
    بعد تو ماشین با هم میریم دور دور بازی و اون آهنگ «تکون بده خودتو نشون بده «رو واسم میذاره منم واسش تکون میدم و به خاطر رعایت شعائر دینی نمیتونم قسمت دوم رو اجرا کنم و خودم رو نشون نمیدم!…بعد با هم کله هامون رو از ماشین میاریم بیرون و داد میزنیم «حالم بده..زنبورنیشم زده»و…
    شامم فست فود میخوریم و بعد ماشین بابای پدی رو می بریم پس بدیم… وقتی برگشتیم خونه من با عشق و علاقه فراوون صورت شوهرم رو بند میندازم و زیر ابروهاشو بر میدارم و بهش پیشنهاد میکنم یه لایت نقره ای جلوی موهاش بندازه که اونم استقبال میکنه…»آخه منم مثل شوهرم اوپنمایندم!»…بعدم با هم فارسی 1 نگاه میکنیم آخر شبم که ضبط داریم قرار پژی اس اس که با پدرام میخونه با گروه ضبط بیان خونمون…راستی لقب پدرامم «پدی پاندا» س… خودم براش انتخاب کردم!..در ضمن پدی همیشه میگه سیاست به ما چه..خب راستم میگه..گور بابای همه شون..خودت رو عشقه
    خلاصه اینکه خاله بازی ادامه داره تا وقتی که بابای پدی خرجمون روبده در غیر این صورت مهریه م رومیذارم اجرا وطلاق… تازه حساب کردم با پول مهریه کلي ميتونم واسه خودم حال كنم….
    حالا هی بیام اینجا و رساله خمینی نقد کنم و پاچه رحیم مشایی بگیرم و افاضات احمدی نژاد رو سلکشن کنم و به حماقتش بخندم… هی با این مکتبی ها سرو کله بذارم که ولی فقیه دیکتاوریه و شورای نگهبان مترسکه و مجلس خبرگان نمایشیه و نرود میخ آهنین در سنگ و خر با ش که این جماعت از فرط خری و کوفت و مرض و ازون ور از دست این طرفدارای افراطی موسوی حرص بخورم که بابا ملت بفهمین این همون یاروس که موقع نخست وزیری پدر صاحابتون رو در آورد نلسون ماندلا یکی دیگه س و هی بگم مکتبی حیا کن و شب تا صبح خواب کهریزک ببینم و از ترس اوین و ادعاهای کروبی!! زیر پتو بلرزم که چی شه؟ آخرش چی؟به جا این حرفا برم یاد بگیرم که تخم مرغ رو نسوزونم حالا پسر آقا محسن نشد یه خر دیگه…این روزا همه عروس کدبانو میخوان! شما چطور؟

    قناعت وار تکیده بود
    باریک وبلند
    چون پیامی دشوار که در لغتی
    با چشمانی از سوآل وعسل
    و رخساری برتافته..از حقیقت و باد
    مردی با گردش آب
    مردی مختصر…که خلاصه خود بود…
    خر خاکی ها در جنازه ات به سوء ظن می نگرند..
    پیش از آن که خشم صاعقه خاکسترش کند
    تسمه از گٌرده گاو طوفان کشیده بود..
    آزمون ایمان های کهن را
    بر قفل معجرهای عتیق
    دندان فرسوده بود
    بر پرت افتاده ترین راه ها
    پوزار کشیده بود
    ره گذری نا منتظر
    که هر پیشه و هر پل آوازش را میشناخت
    جاده ها با خاطره قدم های تو بیدار می مانند
    که روز را پیش باز میرفتی
    هر چند سپیده تورا
    از آن پیش تر دمید که خروسان بانگ سحر کنند
    مرغی در بالهایش شکفت
    زنی در پستانهایش باغی در درختش
    ما در عتاب تو میشکوفیم
    در شتابت
    ما در کتاب تو میشکوفیم
    در دفاع از لبخند تو
    که یقین است و باور است
    دریا به جرعه ای که تو از چاه خورده ای حسادت میکند..
    پی نوشت : به خودم اجازه اظهار نظر درباره مرد بزرگی چون شاملو رو نمیدم.. تنها یک شعر از او در سالگرد وداعش برای زنده نگاه داشتن یاد و خاطرش کافیست!

من اسمش رو میذارم یه جور تجمع خانوادگی…

از همون جلوی در متوجه میشم وضعیت عادی نیست…

همه مستاصل و ناراحت…دنبال یه راه چاره میگردن…

شوهر عمه «م» که دست بر قضا وکیل هم تشریف دارن روی لبه آشپز خونه

نشسته وسرش رو گرفته بین دو دستش…..

شوهر عمه «نون» به دوست و آشنا زنگ میزنه تا یه راه حلی پیدا کنه…

مادر بزرگ که الان دیگه بزرگه خاندانه در حالی که بغض گلوشو گرفته و به سختی حرف میزنه میگه : نذر کردم اگه درست بشه یه 10 کیلو عدس پلو بپزم بدم خیرات…

دختر عمو «الف» اون گوشه سالن نشسته و در حالی که چشماشو بسته و انگشتهای اشاره ش رو از دور به هم نزدیک میکنه»البته با چشم بسته!» هی زیر لب تکرار میکنه: میشه … نمی شه… میشه….نمی شه…آخ جون میشه…
دوباره از اول….میشه…نمیشه….میشه…نمیشه…میشه….ااااااااه..نمیشه..

………………………………………………
نه یکی از اعضای فامیل در کما به سر میبره… نه بچه کسی از جایی پرت شده و وضعش وخیمه…نه کسی ورشکست شده….نه تکلیف انحصار ورثه مشخص شده…نه کار زمینهای خدا بیامرز بابا بزرگم که دایی نامردش بالا کشیده بود قراره درست بشه….

همه این تشویش ها و اضطرابها به خاطر قطع شدن فارسی 1 و از دست دادن یک قسمت از سریال تاریخی و حماسی و عشقی و عرفانی وفرهنگی!! و اجتماعی و کوفتی و زهرماریه سالوادوره…
البته به قول شوهر عمه»م» که دست بر قضا وکیل هم تشریف دارن این سریال درس زندگی هم هست علاوه بر تاریخی و حماسی و عشقی و عرفانی و فرهنگی!! و اجتماعی و کوفتی و زهرماری بودنش!

امیدوارم مشکلات فارسی 1 قبل از هلاک شدن شوهر عمه «م» و بدبخت شدن شوهر عمه «ن» و خشک شدن انگشتهای دخترعمو»الف» و بی مادربزرگ شدن ما حل بشه…..

چند وقتی نبودم… مشکل داشتم..نه با کارم و نه با درسم …با خودم مشکل داشتم… یه جنگ درونی که من رو به مرز جنون کشید.
اصلا حواسم به خودم نبود…به خودم اومدم که دیدم هیچی نیستم جز یه آدم بدبخت که با خودشم کنار نمیاد… آدم های اطرافم طوری بهم نگاه می کردن که انگار از فضا اومدم..
بالاخره باید تصمیم خودم رو میگرفتم.. خیلی وقت نیست که دیگه مسلمون نیستم ولی این کافی نبود… من خدارو باور نداشتم…دیگه از این موجود خیالی خسته شده بودم… بعد امتحانام بهترین فرصت بود تا حلش کنم… خودم رو حبس کردم و یه جزوه از دلایلم برای انکار خدا تهیه کردم..
از جملات مارکس و هگل وداوکینزو… تو این جزوه ام پیدا می شد تا شعر عصیان فروغ و کارو وجمله های صادق هدایت و……
صدبار مرورش کردم….من دیگه مطمئنم..حالا باید به خاطراعتقادم به atheism بجنگم… نمخوام دیگه تطاهر کنم هیچ وقت…دیگه از نگاههای عاقل اندر سفیه فک و فامیلم نمیترسم… ماه رمضونم که دو سه سالی هست که معضله واسه من…. به عالم و آدم باید جواب پس بدی که چرا روزه نیستی… آخ که دلم میخواد سرم رو بکوبم به دیوار از دست مامانم وقتی که جلو همه میگه من ناراحتی کلیه دارم و نمیتونم روزه بگیرم… ازین به بعد راستش رو میگم… من خداناباورم…دلیل دارم… می تونم از عقیدم دفاع کنم…حتی اگه به قیمت از دست دادن تموم اطرافیانم هم تموم بشه … دیگه دروغ نمیگم…دیگه تطاهر نمی کنم…احتمالا پدرم درکم میکنه… آخرین بار که در مورد اسلام باهاش حرف زدم و گفتم مسلمون نیستم درکم کرد… ولی مامانم فرق داره…غصه می خوره.. نمیخوام اذیت شه ولی… مامانم میگه دختری که ایمان نداشته باشه و نماز نخونه به کار خلاف کشیده میشه… ولی خلاف سنگین من اینه که به جای رفتن سر کلاس برم قلیون بکشم…اونم تنها… نه حوصله مهمونی و رفیق بازی دارم…نه از ولگردی تو این پاساژ و اون مغازه خوشم میاد… نه از مسافرت لذت میبرم… اون موقعی که هم سن و سالهای من که هم نماز می خونن و هم روزه میگیرن مشغول خوش گذرونی بودن من یا داشتم کار میکردم و یا سرم تو کتاب بود… اوج خوشگذرونیمم که خوابیدنه… مامانم میگه چون بی ایمانی از آدم به دور شدی.. من از آدم به دور نشدم…آدما هستن که از خودشون دور شدن… خب چیکار کنم یه آدم واقعی کم یاب شده…
دلم نمیخواد مامانم غصه بخوره ولی من حق دارم هر طور که میخوام فکر کنم و نمیتونم بقیه عمرم روتظاهر کنم… من خدا ناباورم و باید به عقیدم افتخار کنم…

اولین شب که رسما خداناباور شدم یکم دلهره داشتم…میترسیدم واحساس تنهایی میکردم…ولی خودم رو آروم کردم و به خودم امید دادم…ازین به بعد میدونم هیچ دستی از آسمونا سرنوشت من روتعیین نمیکنه… من خودم زندگیم رو می سازم…بدون اینکه از یه توهم انتطار کمک داشته باشم… از فرداش احساس بهتری داشتم…یه جور اعتماد به نفس که تا بهحال تجربه ش نکرده بودم….عین آدمی که سالها فکر می کرده خونه ای که توش زندگی میکنه مال خودش نیست و همیشه دلهره داره اگه صاحبخونه بیاد سراغش چی و اگه بخواد خونه ش رو پس بگیره چه اتفاقی میافته ولی بعد متوجه میشه اون خونه مال خود خودشه…دیگه حتی اگه خونه روآتیش هم بزنه به کسی ارتباط نداره…

باید برم سراغ زندگی عادیم… تازه اول راهه… باید تا جایی که میتونم تلاش کنم…باید کار کنم و درس بخونم تا از ایران برم…برم جایی که راحت تر زندگی کنم…ولی تا وقتی هستم باید به خاطر عقیدم بجنگم…باید ازش دفاع کنم….

یک هفته گذشت و من هنوزجرات نکردم به کسی چیزی بگم…
امشب با پدرم صحبت میکنم… ماه رمضون = معضل همیشگی در راهه… تا اونموقع باید تکلیفم رو روشن کنم… گفتم که دیگه تحت هیچ شرایطی تظاهر نمیکنم… اون دختری که تا همین سه چهار سال پیش یه مذهبی تمام عیار بود حالا خداناباورشده…

میرم سراغ جزوه هام …توی یک کشوی قفل دار قایم کردمشون…از بچگیم هر چیزی که واسم مهم بود روتوی این کشو قایم میکردم و کلیدش روتوی یک کیف گردنی میذاشتم و مینداختم گردنم!!!! میتونم بگم مچ تک تک اعضای خونواده رووقتی که میخواستن کلید رو از گردنم در بیارن گرفتم!!!

کشوم کلی بهم ریخته شده…خیلی وقته تمیزش نکردم…در اتاقموقفل میکنم وکشو رو میریزم بیرون تا تمیزش کنم…دفتر خاطرات و گل های خشک شدم که ریخته بودن ته کشو و یه سیگار که هیچ وقت حوصله نکردم امتحانش کنم و اولین کادویی که گرفتم از یه نفر که فکر میکردم عاشقشم!!!!!!!!!! همه رو مرتب کردم… حالا نوبت کاغذ هاییه که همه جا پخش شده… وسط این همه کاغذ یک تیکه مقوی صورتیه….یه دفعه قلبم میریزه… احساس میکنم عرق کردم…این دیگه از کجا پیداش شده… دست خط خودم بود… با ماژیک سورمه ای روی مقوی نوشته بودم » دوستت دارم خدا جون»

یادم میاد اول دبیرستان بودم و طبق معمول تنها توی کلاس نشسته بودم… اون موقع تازه میرفتم کلاس خوشنویسی و از نوشتن با ماژیک خیلی خوشم میومد… ازین چیزا زیاد می نوشتم ولی نمیدونم این یکی روچرا نگه داشته بودم و چرا تا حالا ندیده بودمش…

چه احساس وحشتناکیه خودمم نمیشناختم… نمیدونستم باید چیکار کنم… کم پیش میاد با صدای بلند گریه کنم ولی یه دفعه بغضم ترکید…. با تموم وجودم گریه میکردم… میترسم.. فقط همینو میدونم از اینی که هستم میترسم…

هنوزمنمیدونم خدایی هست یا نه… هنوزم شک دارم به همه چیز…ولی فهمیدم من اون قدر شهامت ندارم که خدارو از زندگیم حذف کنم…چه خیال باشه چه حقیقت من بهش احتیاج دارم… من خداناباور نیستم…نمیتونم باشم ….

حتما شما هم این عکس تاثیر گذار رو قبلا دیدین!!!

الان که دارم مینویسم اشک تو چشمام حلقه زده….بیچاره رهبرم!!!……

آخر الزمون شده به خدا رهبر پا برهنه ها کجا بی ام وسیصد هزار دلاری کجا؟؟

فقط یک سوال مونده….میگم چطور معظم له موقع بازدید از ملت همیشه در صحنه به جای این بی ام و خوشگله سوار اون وانت داغونه میشه؟؟

احتمالا می ترسن ملت پا برهنه گدا گشنه خط بندازن روماشین….حق هم دارن خوب یه آینه بغل این ماشین می ارزه به سر تا پای این سیاهی لشکر…!!

من که زیاد تو خط سیره انبیا و چهارده معصوم و این چیزا نیستم ولی یه پیشنهاد خوب برا معظم له دارم…اون چیزایی که تو این کتب گمراه کننده دینی و معار ف تو کله بچه های بدبخت می کنن که آی امام علی با دستای خودش چاه میکند و سر سفره کنار بد بخت بیچاره ها می نشست و مثل فقرا زندگی میکرد و ساده زیست بود و این حرفا با بی ام و همخونی نداره…تعاریف رو عوض کنید…

می گم من از آقا بخوام به جای چفیه متبرک به وجود مبارک اجازه بده یه بوق با این بی ام و بزنم اجازه میده؟؟ آخه میگن عظمی خیلی مهربونه…

ای روزگار …. این بی ام و چند سیلندری هست حالا؟ سهمیه بهش تعلق میگیره؟؟ اصلاح الگوی مصرف چی به خطر نمی افته؟
با کار مضاعف وهمت مضاعف میشه ازین بی ام و ها خرید؟؟ مثلا چقدر باید همتمون رو مضاعف کنیم تا پول یه شب کرایه این بی ام و در بیاد؟ زیاد؟ خیلی زیاد؟ عظمی هم خیلی همت مضاعف کرده؟ مثلا چی کار کرده؟ بیستون کنده؟ یا سخت تر؟ مثلا گفته مرگ بر آمریکا؟؟ روضه خونده؟ یا شایدم طاقت فرسا تر….

این همه سوال بی جواب….تکرار مکررات….کسی که بخواد بفهمه می فهمه….

خمینی در حسینیه جماران:
مجددا می گویم که یک موی سر این کوخ نشینان و شهید دادگان به همه کاخ و کاخ نشینان شرف و برتری دارد
اگر خدایی نخواسته مردم ببینند که آقایان وضع خودشان را تغییر داده اند,عمارت درست کرده اند و رفت و آمدهایشان مناسب شان روحانیت نیست و آن چیزی را که نسبت به روحانیت در دلشان بوده است از دست بدهند,از دست دادن آن همان و از بین رفتن اسلام و جمهوری اسلامی همان…

احتمالا من کاخ نشینم و رفسنجانی و خامنه ای کوخ نشین…

شبی قلم را همی بر دست گرفتمی و با خود گفتمی: یا کرم! چه سفرها که نکردی و به چه علوم و فنون که نایل نامدی! اینک بر توست که اندر احوالات اکرام(!) خویش قلمی فرسایی و دانش بی حد و حصر خویش بر دیگران عرضه کنی که این علم و دانش اند ر گور به هیچ کار ناید و به قول شاعر بزرگ(که خدایش رحمت کناد!) : تا توانی کرمی بریز که کرم نریختن هنر نمیباشد!

پس قلم را همی برداشتمی و شرح زندگانی خویش چنین کردمی: بشنو از کرم چون حکایت میکند:

ضیافت بو کرم

شبی در مجلس بزم بوکرم » قدس الله روحة العزیز!» نشسته بودیم و جمیع کرمان بودندی و مطربان وندیمان طعام و شراب بسیا ر بودی وبسیار نشاط رفت!

بوکرم»قدس الله روحة العزیز» همی مرا گفت: یا کرم! ما را پندی ده که به کار آید:

بدو چنین گفتم:

«یا ابو کرم! کرم آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با کرمان ستد وداد کند و با کرم در آمیزد و لحظه ای از کرم ریختن غافل نباشد!»

جمله جمع را وقت بسیار خوش گشت و بسیار بگریستند و نعره ها زدند!

نصیحت پدر
بعد از کار فراوان….دیر هنگام به منزل فروشدمی و فرزند را دیدمی که چهر در هم کشیده و سخت اندوهگین!

مر پسر را گفتم:»یا پسر! تو را چه شده؟» پسر همی مرا گفت:»یا پدر! من زاده کرمی چون تو عالم به علوم غیب که در کرم ریختن بی همتایی و به قول مردمان خطی بر تو نتوان فروکشید ! این چنین بی استعداد و کودن شدمی و از کرم ریختن عاجز گشتمی گویی که کرم دنیا نا مدمی اینک سرگشته و از زندگی بیزار و از کرمیت خویش شرمسار!»

بر پسر غضب کردمی و به او لت زدمی و همی گفتمی:» یا پسر سخن کوتاه کن و دست از گزاف گویی بردار تا تورا پندی دهم که آویزه گوش کنی!

سپس قلم و کاغذ برداشتمی و با خط خوش این جمله نوشتمی!!

» ما زنده به آنیم که آرام نگیریم کرمیم که آسودگی ما عدم ماست!»

عشق کرم زاده

با اهل منزل بی خویشتن نشسته بودیم و بسیار خلقی بکردمی و از تجربیات خویش سخن همی میراندمی که ناگاه از جانب امیر الامرا»کرم الاکرام!» چاکری بر ما فرود آمد که» یا کرم! آب از دیدگان فرزند امیر روان است و بر وی سرسامی فتاده و طبیبان از درمان وی عاجزند! مصلحتی بیندیش!»

جامه بر تن کرده و بی درنگ خود را به منزل امیر رسانده …کرم زاده را همی دیدم ا چهره ای چون سندروس و آ ب از دیدگان روان و از نظر مردمان محجوب گشته!…بر کرم الاکرام گفتم:»این کرم بر این گمان است که که کرم زاده در دام عشق کرم رویی سخت گرفتارست!»

پس غلامان و ندیمان بیرون فرستاده و با کرم زاده همی خلوت کردمی»

«آتش عشق است کاندر کرم فتاد جوشش عشق است کاندر کرم فتاد!»

این مهم با کرم الاکرام در میان گذاشته و او را از راز پسر آگاه کردمی وکرم الاکرام امر فرمود که پدر آن دوشیزه کرم رو را بار دهند! پس دختر را برای کرم زاده خواستگاری کرده امر بفرمود تا بساط مجلس بزم و عروسی دو کرم فراهم آورند و هفت شب و هفت روز به بزم و پایکوبی پرداختند وبسیار نشاط رفت!!

پی نوشت: این متن رو با الهام از استاد کرم «نیما دهقانی» نوشتم…قرار بود تو چلچراغ چاپ بشه که هنوز نشده !!!….منم تو وبلاگم منتشرش کردم …

من!!


ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند که بی دریغ باشند در دردها و شادی هاشان حتی با نان خشک شان و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند...."احمد شاملو"

بازدید

  • 4٬732 hits
مِی 2024
ی د س چ پ ج ش
 1234
567891011
12131415161718
19202122232425
262728293031  

بالاترین امتیازها